روزای بارونی 19
❤ رمــانـی ها ❤
رمان های توپ از نویسنده های نود و هشتیا، دانلود اهنگ ،جمله های عاشقانه و......فقط این جا!!!!

پست اول

 

 

با خستگی کلید رو توی در چرخوند و وارد شد. صدای نیایش لبخند روز لباش نشوند:

- پسرا شیرن مث شمشیرن، دخترا بادکنکن دست بزنی می ترکن.
طرلان با خنده پشت سرش گفت:
- دخترا نازن مث الماسن پسرا پنیرن دست بزنی می میرن ...
نیاوش غش غش خندید و گفت:
- نخیرم! پسرا نازن مثل پیازن ...
یه دفعه هر دو سکوت کردن و بعد صدای قهقهه شون بلند شد. نیما هم با لبخند به سمتشون رفت. سر میز ناهار خوری نشسته بودن و مشغول خوردن عصرونه بودن. نیما با خنده گفت:
- سلام عرض شد به مادر و پسر پر انرژی ...
بعد با همون خنده جذاب روی صورتش گفت:
- نیاوش تو چرا گل به خودی می زنی پسر؟ باید بگی دخترا نازن مثل پیازن!
نیاوش شیرجه زد توی بغل باباش و گفت:
- بابا تو نیستی مامان منو اذیت می کنه.
نیما دو دستی نیاوش رو چسبید و رو به طرلان که مشغول بازی با خورده نون های روی میز بود گفت:
- سلام عرض شد بانو!
طرلان بدون اینکه جوابی بده از جا بلند شد و رفت به سمت اتاقشون. نیما خشکش زد، انتظار این رفتار رو داشت اما نه جلوی نیاوش! هزار بار به طرلان گفته بود جلوی نیاوش باهاش سرد بخورد نکنه اما ناگار فایده ای نداشته! نیاوش با کنجکاوی گفت:
- بابا کار بد کردی؟ مامانی باهات قهره!
نیما آهی کشید و گفت:
- آره بابا کار بدکردم. و اینجور وقتا مردا فقط یه راه دارن! اونم منت کشیه! تو برو برس به بازیت تا من برم منت کشی.
نیاوش با خنده از بغل باباش پایین پرید و رفت سمت اتاق خودش. نیما کتشو در اورد انداخت روی کاناپه و رفت سمت اتاق خوابشون. خیلی خسته بود. از دیشب تا دو ساعت قبل که ترسا بهوش اومده بود چشم روی هم نذاشته بود. حالا اومده بود کمی استراحت کنه که ... تازه خستگی سفرش هم هنوز توی تنش بود. در اتاق رو باز کرد و رفت تو. طرلان جلوی آینه ایستاده و با حرص موهاشو شونه میکرد. رفت جلو و از پشت سر شونه شو بوسید. طرلان با خشونت دستشو پس زد و داد کشید:
- به من دست نزن!!!
نیما با ناراحتی گفت:
- طرلان!
طرلان باز مشغول شونه کردن موهاش شد و جوابی نداد. نیما نشست لب تخت و گفت:
- تو چرا اینجوری شدی خانومم؟ مگه من چی کار کردم که اینجوری تنبیهم می کنی؟
طرلان برس رو روی میز کوبید، چرخید سمت نیما و با چشمای گرد شده گفت:
- چی کار کردی؟!! بگو چی کار نکردی! یه هفته رفتی ایتالیاف من و این بچه رو ول کردی به امون خدا! وقتی هم اومدی عوض اینکه بیای اول زن و بچه ات رو ببینی رفتی پیش ترسا جونت!
نیما خشکش زد و نالید:
- طرلان!
- هان چیه؟ بازم خر باشم؟!!! آره؟ نمی تونم! نمیتونم آقا ... من بلد نیستم خودمو بزنم به خریت!
- طرلان عزیزم ...
- عزیزم و کوفت! عزیز تو من نیستم. من بدبخت بیچراه از وقتی که رفتی یه سره تسبیح دستم بوده داشتم دعا می کرد که سالم برگردی. ولی وقتی اومدی ...
به اینجا که رسید بغضش ترکید. نشست لب تخت و صورتش رو با دو دستش پوشوند. نیما دلش ریش شد. اینبار حق رو به طرلان می داد. به نرمی سرشو کشید توی بغلش. موهاشو نوازش کرد و با صدای آرومش نوازشگر گفت:
- خانومی ، طرلان خانوم ... تو درست می گی. من اشتباه کردم. باید می یومد اول پیش شما. اما باور کن وقتی دیدم ترسا تصادف کرده عقلم از کار افتاد. من و ترسا با هم خیلی صمیم بودیم. طرلان به خدا قسم اون چیزی که تو فکر می کنی نیست. الان ترسا برای من فقط یه دوسته ...
خودش هم داشت توی دلش از دست خودش حرص می خورد که نمی تونه بگه ترسا مثل خواهرم می مونه. همیشه گفته بود آتوسا خواهرشه اما ترسا ... نه نمی تونست! ادامه داد:
- آرتان خبر نداشت ترسا تصادف کرده. داشت دنبالش می گشت. من خبرش کردم چون ترسا سر خیابون ما تصادف کرده بود ... طرلان خانوم ... تو که با ترسا خیلی خوب بودی. چرا اینقدر بی رحم شدی. اون داشت ... داشت می مرد! می فهمی؟ همه داشتن براش دعا می کردن، حال همه خراب بود. انتظار داشتم توام بیای اونجا. بیای پیش من. بیای به آرتان دلداری بدی، مگه نه اینکه وقتی حال تو بد بود آرتان همیشه پیشت بود؟ خوب الان هم وظیفه تو بود که بیای ...
طرلان دیگه طاقت نیاورد و گفت:
- خودم همه اینا رو می دونم . اما نمی تونم ... نیم تونم نیما! چرا نمی فهمی؟ من اگه قبل از تو عاشق کس دیگه ای بودم الان خیال تو راحته که اون نیست! اون مرده! اما من چی؟ ترسا همیشه برای من یه تهدیده! اون همیشه هست ... همیشه هست ...
نیما طرلان رو محکم به خودش فشرد و گفت:
- هیسس! بس کن بس کن طرلان! عزیزم ... تو راست می گی. می دونم که نگرانی، می فهمم و درک می کنم. اما تو بگو چی کار کنم تا از این برزخ خارج بشی؟ هان؟ بگو ... هر کاری بگی من همون کارو می کنم. من هر چی هم بگم اینطور نیس تو باور نمی کنی. پس خودت بگو ...
طرلان سرش رو بیشتر توی سینه نیما فرو کرد و گفت:
- نمی دونم ... نمی دونم ...
نیما ترجیح داد دیگه حرفی نزنه و در سکوت مشغول نوازش گردن و گوش طرلان شد. یه چیزی تو فکرش بود. نمی خواست تحت هیچ شرایطی زندگیش خراب بشه. باید یه کاری می کرد.
***
سرشو بین دستاش گرفته بود. هیچ از برخوردای ترسا سر در نمی اورد. این همه سردی رو باور نداشت! اول فکر کرد تاثیر تصادفه اما وقتی برخوردش رو با بقیه دید فهمید یه جا یه چیزی می لنگه! با صدای بابای ترسا دستاشو برداشت و به راست چرخید:
- چته آرتان؟ شکر خدا ترسا که خوبه ...
آرتان سرشو تکون داد و چند بار گفت:
- آره ... خوبه ... خوب ...
- پس چرا نگرانی؟
بعد خندید و گفت:
- ای امان از عاشقی!
آرتان هم لبخند زد ... بابای ترسا چه می دونست چه آشوبی تو دل آرتانه! آرتان یه حالت دلشوره و نگرانی عجیب داشت. خودش هم ازش سر در نمی اورد. ترسا خوب بود، هیچ مشکلی هم نداشت. اما دل آرتان شور می زد. سعی کرد لبخندشو حفظ کنه. بابای ترسا سرشو به دیوار تکیه داد، چشماشو بست و گفت:
- یه لحظه فکر کردم از دست دادمش ... مثل مامانش ... تازه فهمیدم بدون اون زندگی جهنمه. ترسا نمونه بارز مامانشه ...
آرتان توی فکر فرو رفت. دلش برای بابای ترسا سوخت. اگه همینقدر که اون عاشق ترساش بود بابای ترسا هم عاشق زنش بود پس الان ... سرشو تکون داد .. فکرش هم عذابش می داد. زندگی بدون ترسا پوچ بود و بی معنی ...
- اونا دوستاتون نیستن آرتان؟
آرتان سرشو بلند کرد و آخر راهرو توسکا و آرشاویر و طناز و احسان و ویولت و آراد رو دید. دست هر کدوم یه دسته گل بزرگ و یه نایلون بود که آرتان حدس می زد کمپوت باشه. از جا بلند شد و گفت:
- بله ، منتظرشون بودم.
وقتی به هم رسیدن مردا با آرتان دست دادن و با راهنمایی اون یه راست وارد اتاق ترسا شدن. آتوسا و عزیز و بنفشه و شبنم هم اونجا بودن. طناز زودتر از همه گفت:
- پاشو ببینم! لوس ننر! یه ماشین چپه کردی خودتو انداختی روی تخت که کسی دعوات نکنه؟ حیف اون عروسک نبود؟ خودت به جهنم؟!
آرتان زد سر شونه احسان و گفت:
- آقا زنتو جمع کن بی زحمت!
احسان غش غش خندید و گفت:
- دروغ نمی گه خانومم ... همینم هست! چشه این؟ سر و مر گنده!
آرتان اخم کرد و گفت:
- انگار خودتم باید بندازم بیرون ...
همه خندیدن و دور تخت حلقه زدن. ترسا لبخند به لب داشت و هر دقیقه با یه نفر خوش و بش می کرد. ویولت دستشو گرفت و گفت:
- چه کردی با خودت خانوم؟ حواست کجا بود؟
آراد با خنده گفت:
- همونجا که شما اون سری حواست بود و زدی ماشین منو داغون کردی و بعدم باعث شدی اینجوری اسیر بشم.
ویولت با اخم گفت:
- بله خوب ... شما که راست می گی.
آراد لبخندی بهش زد که فقط خود ویولت معنیشو می فهمید. توسکا پیشونی باندپیچی شده ترسا رو بوسید و گفت:
- عزیز من ... چه بلایی سر خودت آوردی؟ چرا من زودتر نفهمیدم؟ خدا رو شکر که الان خوب و سالمی ...
ترسا لبخندی ساختگی زد و گفت:
- فدای تو بشم ... بادمجون بم آفت نداره. می بینی که زنده ام ...

بعد توی دلش اضافه کرد که کاش زنده نمی موندم. اما یه لحظه یاد آترین افتاد و از آرزوش پشیمون شد. آرتین چه گناهی کرده بود؟ پسرها با هم کل کل می کردن و خانوما بعضی وقتا جوابشون رو می دادن. اتاق رو گذاشته بودن روی سرشون. عزیز کنار تخت نشسته بود و بی توجه به هیاهوی جمع کمپوت به خورد ترسا می داد و اونم مجبور بود بخوره. حوصله سر و کله زدن با عزیز رو نداشت. این وسط همه حواس آرتان به ترسا بود. اون خوب می فهمید که خنده های ترسا مصنوعیه ، خیلی خوب غم توی چشمای ترسا رو درک می کرد. اما دلیلش رو نمی فهمید ... چقدر دوست داشت با ترسا تنها بشه و ازش دلیلش رو بپرسه. شاید کار خطایی کرده بود اما هر چی فکر می کرد دلیلش رو نمی فهمید ... ترسا مسلما آترین رو گذاشته بود و مهدش و بعدش خواسته بره خونه نیما اینا به طرلان سر بزنه. بعضی وقتا این کار رو می کرد ... پی چی ممکنه ناراحتش کرده باشه؟ شب قبلش هم با هم هیچ مشکلی نداشتن. صبح هم با خوشی از هم جدا شده بودن! هیچ فکری به ذهنش نمی رسید ... هیچی ...

 

 

پست دوم

 

 

- خسته شدی عزیزم ... یه کم دراز بکش ...
- لازم نکرده ...
بدون این حرف سرش رو چرخوند به سمت آرتان و به نگاهی سرد گفت:
- دلم برای آترین تنگ شده ... بگو نیلی جون بیارتش ...
آرتان که از رفتار های ترسا خونش به جوش اومده بود بی توجه به حرفش گفت:
- ترسا می شه بدون دلیل این رفتارای جدیدت چیه؟!
ترسا پوزخندی زد و گفت:
- رفتار جدید؟ منظورت رو متوجه نمی شم ...
- خوبم متوجه می شی! منو احمق فرض نکن ... من تو رو از خودت بهتر می شناسم.
ترسا که به هیچ عنوان دوست نداشتم آرتان دلیل رفتارهاشو بفهمه چشماشو بست و گفت:
- خسته ام ... می خوام بخوابم! برو بیرون لطفاً!
دستای آرتان با خشونت صورتش رو قاب گرفت. چشماشو باز و سعی کرد دستشو پس بزنه اما زورش به آرتان نمی رسید. صداشو کنار گوشش شنید:
- تا وقتی جواب منو ندین می شه بخوابی! ترسا خوب می دونی که از سردی بیزارم. اگه مشکلی پیش اومده در موردش حرف بزن. تو از روزی که به هوش اومدی یه کلمه هم با من حرف نزدی.
ترسا سرد و بی روح گفت:
- حرفی برای گفتن ندارم ...
خودش خوب می دونست که روحش مرده. تبدیل به یه آدم بی روح و سرد شده بود. تموم امیدش تو زندگی فقط آترین بود و بس. مگه می تونست خیانت آرتان رو ببینه و زنده بمونه؟ مگه می تونست عشق زندگیشو در حالتی فوق صمیمی با زن دیگه ببینه و زنده بمونه؟ آخ که اگه آترین نبود چه راحت پر می کشید پیش مامانش ... هنوزم باورش براش سخت بود. هر بار که یاد مکالمه آرتان با اون دختره می افتاد یه بار می مرد و زنده می شد و این مرگ های پی در پی فقط سردی روحش رو بیشتر می کرد. شده بود یه مجسمه. یه مجسمه که حرکت داشت ولی حس ... نه نداشت! نیم خواست آرتان چیزی بفهمه. چیزی که بیشتر از همه آزارش می داد این بود که فکر می کرد چقدر برای آرتان کم بوده که آرتان رفته سراغ کس دیگه. اعتماد به نفسش رو به کل از دست داده بود. خودش رو حقیر می دید. اونقدر کم که آرتان رو زده کرده بود. همین بیشتر از هر چیزی داشت روحش رو می خورد. برای همین هم می خواست حداقل با آبرو از زندگی آرتان خارج بشه. دوست نداشت آرتان هیچ وقت بفهمه که پی به خیانتش برده. اگه آرتان می فهمید و می گفت خوب آره! که چی؟!! اونوقت چی از ترسا باقی می موند؟ مسلماً هیچی ... پس همون بهتر که آرتان فکر کنه مشکل از خودش بوده که ترسا سرد شده ... بذار فکر کنه ترسا دیگه دوسش نداره ... صدای خشن آرتان از فکر خارجش کرد:
- الان حالت خوب نیست ... اجازه می دم استراحت کنی. اما یادم نمی ره! بعداً در موردش صحبت می کنیم. اصلاً نیم تونم این رفتارات رو تحمل کنم. می دونم حادثه ای که برات اتفاق افتاده آزارت داده و بابتش از هر کی دیگه ای بیشتر متاسف و ناراحتم. اما دلیل رفتاراری تو رو نمی فهمم. اینکه با همه خوبی و می گی و میخندی جز من ...
ترسا بازم پوخند زد ... آرتان چه خبر داشت که اون داره جلوی بقیه ظاهر رو حفظ می کنه؟ که دوست نداره دیگران بفهمن چه شکتی خورده! چقدر له شده! چقدر حقیر شده! نه نباید می ذاشت دیگران بفهمن. اما آرتان که مهم نبود ... اون باید رنج می کشید. همینطور که ترسا رو تا سر حد مرگ آزار داده بود. و چه رنجی بدتر از این که هیچ وقت دلیل رفتارای ترسا رو نفهمه! آره این برای اون از هر چیزی بدتر بود. چشماشو بست و گفت:
- برو بیرون ...
صدای در اتاق نشون داد که آرتان رفته ... قطره های اشک پشت سر هم از پشت پلکش سرک کشیدن. چند بار پشت سر هم نفس عمیق کشید. بوی عطرش هنوزم توی اتاق بود. هنوزم دیوونه و مستش می کرد. چقدر دلش برای دستاش تنگ شده بود ... برای آغوش گرمش ... اما دیگه نمی خواستش ... دیگه اون آغوش هرزه رو نمی خواست ... به هق هق افتاد و با دست سالمش پتو رو تا روی سرش بالا کشید ...
***
خسته و کوفته کتاب و وسایلش رو روی میز انداخت و نشست روی صندلی پشت میز. همون موقع کسی به در زد ، آراد سر جا تکونی خورد و گفت:
- بفرمایید ...
در اتاق باز شد و اشکان به داخل سرک کشید. آراد با جدیت گفت:
- بفرمایید؟ کاری داشتین؟
اشکان به خودش جرئت داد، وارد اتاق شد و در رو پشت سرش بست.جلوی میز آراد کمی این پا و اون پا کرد و گفت:
- خسته نباشین استاد ...
- ممنون ... امرتون؟
- راستش استاد می خواستم یه چیزی بگم که ...
بعد انگار پشیمون شد دستی توی موهاش پر پشتش کشید و گفت:
- بی خیال استاد ... اصلاً به من چه!
آراد احساس کرد قضیه مشکوکه. قبل از اینکه اشکان بتونه از در خارج بشه صداش کرد:
- آقای خسروی ...
اشکان سر جاش ایستاد و با کلافگی گفت:
- بله استاد ؟
- مشکلی پیش اومده؟
- نه ... نه هیچی نیست. من یم خواستم یه چیزی بگم که پشیمون شدم. بیخیال استاد ... فراموشش کنین.
اینو گفت و قبل از اینکه آراد بتونه باز متوقفش کنه از اتاق خارج شد. آراد متعجب موند! یعنی چی می خواست بگه؟ موبایلش رو برداشت و شماره ویولت رو گرفت. از صبح صداشو نشنیده بود. با سومین بوق صدای لطیفش توی موبایل پیچید:
- جانم نفسم؟
آراد احساس گرما و آرامش عجیبی کرد ... زمزمه کرد:
- عمر منی ...
ویولت آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- باز تو قلب منو به هیجان انداختی؟
- قلب تو؟
- اوه ببخشید! یادم رفته بود قلب من پیش توئه و قلب توام پیش منه! منظورم این بود که دوباره قلب خودتو به هیجان انداختی؟
آراد خندید و گفت:
- شیطون منی تو ... کجایی؟
- خونه مامان اینام هنوز ...
- حاج خانوم پخت این شله زردو یا نه؟
- بله که پختن! کلی هم دعات کردیم همه مون. نوا هم بیچاره مون کرد از بس سراغ داییشو گرفت.
- می یام می بینمش ...
- کلاست تموم شد؟
- آره همین الان ... واقعاً صبر ایوب می خواد آدم تا بتونه سر کلاس اسن ترم اولیا دووم بیاره ...
- آراد راستی یه چیزی رو هی می خواستم بهت بگم هی یادم می رفت، الان یهو یادم افتاد ، بگم تا یادم نرفته!
- چی شده؟
- شنبه که با هم رفتیم دانشگاه ... چند تا از بچه های ترم اولی تو محوطه با هم دیدنمون ...
- خوب ببینن ... قرار نبود ازدواج ما مخفی بمونه.
- آره می دونم ، اما ترسم از اینه که برامون شایعه بسازن ... آخه کسی هنوز نمیدونه من و تو زن و شوهریم!
- نگران چی هستی تو آخه عزیزم؟ شایعه چی؟ وقتی همه بفهمن ما زن و شوهریم دیگه مشکلی پیش نمی یاد ...
- آره تو راست می گی ...
- یه سوال! تو اشکان خسروی رو می شناسی؟
- آره ... به نظرم شاگرد خوبیه ، شوخه ، اما مستعده!
- آره قبول دارم ... اما الان اومده بود دفتر من یه چیزی می خواست بگه اما نگفت ...
- جدی؟
- آره مشکوک بود ...
- بیخیال ، اگه چیزی باشه خودش می یاد میگه. من و توام یه روز دانشجو بودیم می دونیم اسکول کردن استاد چه حالی میده!
آراد خندید و گفت:
- دقیقاً
- کی می یای آراد؟ بیا یه سر به مامانت بزن بعدم شله زردمونو برداریم بریم خونه ...
- باشه عزیزم الان می یام ...
- پس منتظرتم ...
- می بینمت عشقم ..
ویولت توی گوشی خداحافظی رو زمزمه کرد و از اتاق دوران مجردی آراد خارج شد ... آراد هم وسایلش رو جمع کرد و اتاقش رو به مقصد خونه مامانش ترک کرد ...

 


نظرات شما عزیزان:

ترسا
ساعت15:38---15 تير 1393
من خیلی از این رمان ها خوشم اومد اعتماد به نفستو با پیام های بی خودیه دیگران از دست نده
پاسخ:حتما :)


نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:









تاريخ : پنج شنبه 10 مرداد 1392برچسب:,
ارسال توسط بارانــــ