نک بینیمو خاروندمو غلتی زدمو بالشت عزیزمو تو بغلم گرفتم اااااااخیش چقد خواب صبح خوب بود چشامو باز کردم نگاهم افتاد به صفحه ساعت تازه ساعت نهِ اخی چقده من سحرخیزم
خمیازه ای کشیدمو روی شکمم دراز کشیدم دوباره چشام بستم که یهو عین مشنگا رو تخت سیخ شدمو چشام شصتا شد خاک به سرم مگه امروز روز فرد نیس؟اوا خره تو الان نباید شرکت افق توی یه برج بیست طبقه باشی؟یه ثانیه نشده لباس پوشیده نپوشیده ویژژژژژی از پله ها با کله اومدم پایینو سوار ماشین شدمو روندم سمت شرکت
ببین چی شد روز اول کاری دیر رسدم حالا این غوزمیت ضایعم نکنه..اسمش چی بود؟…بهراد؟…اها سپهر بهراد…رسیدم در شرکت همونجور که شلنگو تخته مینداختم خودمو رسوندم به اسانسور دِ بیا اینم از شانس من بدو بدو پله هارو بالا که نه عینه تاپاله دوتا یکی کردمو رسیدم طبقه ی پنجم این همه تو دو استعداد داشتمو نمیدونستم؟نفس نفس میزدم اسانسور طبقه پنجم ایستاد پریدم سمتشو درشو باز کردمو خودمو انداختم توش جز صدای اهنگ اسانسورو نفسای تندم هیچ صدایی نمیومد چند ثانیه چشامو بستمو سعی کردم نفسامو منظم کنم با صدای تک سرفه ای چشامو سریع باز کردم نگاهم تو دوتا چشم درشت مشکی گره خورد
هینی کردمو اب دهنمو قورت دادم-اِ تو…یعنی شما اینجا چیکار میکنین؟
ابروشو انداخت بالا-دارم میرم شرکتم اشکالی داره؟
اخمام رفت تو هم-نخیر
-خب خدارو شکر
ننتو مسخره کن لندهووور
-ساعت دارین شما؟
با تعجب بهش نگاه کردم پس اون چیه تو مچت؟بابا فهمیدم ساعت داری
بابدبینی نگاهش کردم_بله چطور؟
-میخواستم بدونم ساعت چنده؟
یکش به دو بنده …نکنه میخواد بم بفهمونه دیر اومدم؟خب تو ام دیر اومدی…خره خنگه خدا اون رئیس شرکته…خب که چی؟اونم باید ان تایم باشه ریئسه شرکت باید الگو باشه برا ما اهمی کردمو بی خیال یه نگاه به ساعتم کردمو خیلی عادی گفتم-نُه. حالا ساعت نه و نیم بودا خداجون میبخشیا این کچل باعث شد دروغ بگم …به من چه…
ابروهاشو انداخت بالا-مطمئنید؟
سگ درصد عزیــــــــزم
-بله چطور؟
-اخه دو دقه پیش که به ساعت نگاه کردم ساعتم نه و نیم بود
-اها خب حتما ساعتتون نیم ساعت جلوِ لطف کنید بکشونیدش عقب که دفعه ی دیگه دچار اشتباه نشید
با حرص گفت-چون شما گفتید حتما
بایکلااا پسر مامانی حرف گوش کن..من نمیدونم چرا همیشه من باید تو این اسانسو با این دربیوفتم اخرشم حاجتمو از درو دیوار همینجا میگیرم…چه حاجتی؟…چه میدونم حالا هر چی مثلا همین درد بی شوهری…ترشیدگی…چه عجب این اسانسور رسید با لاک پشت مسابقه میزاشت لاک پشت میبرد …دوباره این بهراد قرمز دید رم کرد دستمو گرفتم بالا –ببخشید مهندس ladies first
وای اوا لال از دنیا بری این چه حرفی بود زدی بالاخره رئیسی گفتن کارمندی گفتن…بیخیال…
ازحالت بهت بیرون اومد ابروهااشو انداخت بالا-بله خانوم بفرمایید تاخیر که داشتید باید هم… باقیه حرفشو خورد نفسشو داد بیرون منم از نگاهش که با زبون بی زبونی میگفت بزار خفت کنم فرار کردم ولی عجیب جذابیت صورتش منو جذب کرده بود..بله بله؟چشمم روشن اوا خانوم چی شنیدم؟…هیچی بابا چرا خودمو در گیر کنم؟…
وارد شرکت شدیم منشی به احتراممون ایستادو با لبخند سلام کرد..بد بخت به خاطر تو که پا نشد اگه این بهراد نبود تفم نمی انداخت تو صورتت که…
سلامی کردمو اونم با لبخند جوابمو داد به اتاقی که اون روز برام معلوم کرده بودن رفتم به دختری که خودشو شکوهی معرفی کرده بودو اتاقمون یکی بود سلام کردم اونم جوابمو داد بعد اون که داشت روی یه نقشه ای کار میکردم منم که داشتم پشه و مگس می پروندمو ترکای دیوارو میشمردم میتونستم گوسفندارو هم بشمارما ولی نشد چون مبینی اومدو گفت باید برم تو اتاق بهراد ازش تشکر کردمو از جام بلند شدم وقتی رسیدم به در اتاقش یه تق زدمو با کسب اجازه وارد شدم
نشسته بود رو صندلیشو داشت کاغذایی که جلوش بودنو بررسی میکرد نشستم روی مبل هوی یارو زود کارتو بلغور کن میخام برم اتاقم گوسفندارو بشمرم…اهمی کردم توجهی نکردو به کارش ادامه داد شیطونه میگه بلند شم کاغذا رو بکنم تو دماغو دهنش ..بیشعور عقده ای فهمیدیم رئیسی..
حدود ۵دقیقه که من اونجا نشستم اقا بلاخره تصمیم گرفتن یه نگاه به این بنده ی حقیر بندازه
با جدیت شروع کرد-خب،ببینید همونجور که قرار گذاشتیم شما تا دو هفته قراره ازمایشی کار کنید پس سعی کنید که کارهاتونو به بهترین نحو و با جدیت انجام بدید چون من خیلی تو کارم جدیم و با کسی شوخی ندارم
…چی ؟تورو خدا منو نخندون…حتما توِدلقک تو کارت جدی هستی…شاید این حرفاش جوابی برای حاضر جوابیامو پروییام بود تصمیم گرفتم کمی باهاش جدی باشم برای همین با جدیت گفتم-من توی کارم با کسی شوخی ندارم
سرشو تکون داد-خب پس بهتره از همین الان شروع کنید بعد شروع به توضیح دادن پروژه ی کوچکی شد که باید تنهایی تا ۵ روز دیگه تمومش میکردم
حساس کردم غیر از همه ی اینا یه جور تلافی به حساب میومد اخه کی تو روز اول کاریش همچین پروژه ی سنگینیو…
صدای نحس بهراد منو از افکارم بیرون کشید-متوجه شدید خانوم؟فقط ۵ روز. تو نگاهش شرارت میبارید
نفسمو دادم بیرون-بله
به ازای بی خوابیای شبانه و زدن از درسو دانشگاهو خستگی بله…دلم میخاست جفت پا بیام تو صورت سه در چارش بلند شدم میخاستم بگم سعی میکنم…نه..گفتم-مطمئن باشید نقشه ها تا ۵ روز دیگه رو میزتونه
سرشو تکون داد –میتونید برید
یعنی زیادی زر زدی یا میری یا شوتت میکنم بیرون
از اتاقش اومدم بیرون حالا من اینو چه جوری تموم کنم تا۵ روز دیگه خاک تو تنت اوا واسه همه سه متر زبون داری اونوقت گذاشتی این چلغوز…پوووووووف دو ثانیه هم واسم طلاس… با کله خودمو شوت کردم تو اتاق مشترکمو …یه شیرجه ی ۳ متری هم تا میزم…خانوم شکوهی با تعجب نگاهم کرد منم دوتاگوشه ها ی لبمو براش اوردم بالا به منظور لبخند ولی چه لبخندی خودش دردمو فهمید اومد کنارم-مثه اینکه سرت خیلی شلوغه
شلوغ نه ترافــــــــــــیک یا خر تو خر بهراد تو من، من تو بهراد…ای وای من که گلم…ولی اون خره…..البته بلا نسبت خر بیچاره..گناه داره طفلی
لبخندی زدم-نه زیاد
-اگه بهراد نمی فهمید حتما بهت کمک میکردم
بگو نمیخام کمکت کنم چرا مفت میگی؟جون من بیا کمکم کن بهراد با اون مخ ناقصش از کجا میفهمه؟
-نه ممنون خودم از پسش بر میام
رفت نشست پشت صندلی خودش
منم مشغول شدم دقیقا یادم نیس چقد گذشت فقط صدای قاروقور شکم بیچارمو میشنیدم …ایشالا حلواتو بخورم بهرداد هیچکی تا حالا اینجوری ازم بیگاری نکشیده بود
شکوهی-عزیزم از ساعت ۱ تا ۲ وقت غذا ست پاشو یه استراحتی به خودت بده
کشو قوسی به بدنم دادم-همین جا غذا میخوریم؟
-هر جا دلت خواست ولی دوتا رستوران خیلی خوب روبه روی شرکته که معمولن همونجا کارامونو میکنیم
باهم از اتاق اومدیم بیرون منشی هم اماده بود که بره با دیدنم اومد طرفم با خوش رویی گفت-روز اول کاری چطور بود؟
-خوب بود فقط این مهندس شما عادت داره روز اول هرکس اینقد ازش بیگاری بکشه
بلند خندید-اوه اوه از شانس از اونایی که نیومده مهندس باهات لج داره
مهندس کلا بی مخه باهم رفتیم سمت یه رستوران سنتی توی راه بیشتر با منشی اشنا شدم دختر بی شیله پیله ای بودو زود باهاش صمیمی شدم اسمش نغمه بود بعد خوردن ناهار دوباره به شرکت رفتیم داشتم روی نقشه ار میکردم که اکبر با دوتا لیوان چایی اومد درحالی که به چشام زل زده بود قهوه رو گذاشت رو میزم از طرز نگاهش خوشم نیوم با اخم گفتم-ممنون من چایی دوست ندارم دیگه زحمت نکشین
-چشم
لجم گرفت مرتیکه هیز خرفت اون از شرکت قبلیم که رئیسش پسر جوونی بود بهم گیر داده بود اینم از اکبر و اون یارو صفایی که مال بخش محاصبه بود تا چشم به هم زدم ساعت ۵ شده بود باید رفتنمو خبر می دادم وسایلمو جمع کردم
با انگشتام ضربه ی ارومی به در زدمو وارد شدم…اِ ..اشتباه اومدم به جای بهراد یه مرد دیگه نشسته بود_ام ببخشید…
پسر جوون لبخندی زد-بفرمایید
نشستم
-من سیاوش هستم شریکو دوست سپهر..یعنی مهندس بهراد
-اِ..خب..من داشتم میرفتم خواستم رفتنمو اطلاع بدم.. و بلند شدم
-بله میتونید تشریف ببرید
-ممنون خداحافظ
جوابمو داد اهااان این با ادب بود بر عکس اون بهرادیِ…وقتی رسیدم خونه نیم ساعتی استراحت کردمو بعد نشستم سر نقشه ها …ساعت چند بود نمیدونستم فقط میدونم همه خوابیدنو این منه بدبختم که دارم روی کاغذا خط خطی میکنم ای بمیری ایشالا بهرادی گُه به قبرت بباره ایشالا….
***************
با صدای زنگ موبایلم از خواب پریدم کدوم احمقیه صبحه اول صبحی
-الو؟
-کوفت…زهر…مرض…کدوم گوری هستی؟
-مهناز تویی؟
-نخیر خُرزو خانم
-خفه شو صبحه اول صبحی منو بیدار کردی چرتو پرتم میگی؟
-اااااااااااا شما یه نگاه به ساعت بنداز فدای اون مخ مشنگیت بشم
نگاهی انداختم-خب ساعت ۸ که چی؟
-خبر نداشتیم ترک تحصیل کردینو مشغول قالی بافیو اینا شدین!!!
-ای وااااااای اومدم
-خسته نباشی
تلفونمو قطع کردم من نمیدونم هیچکی تو این خونه نیس منو بیدار کنه با سرعت ۱۸۰ خودمو رسوندم دانشگاه تو پاگرد نزدیک بود دوبار بیفتم رسیدم به کلاس در زدم -ببخشید استاد میتونم بیام تو
-۱۵ دقیقه تاخیر داشتید خانوم ولی این دفعه رو میبخشم
وارد شدم بعد کلاس رفتیم بوفه چون صبحونه نخورده بودم ساعت بعد با استادمُحِبی کلاس داشتم دیگه نمیکشیدم حسابی خسته شده بودمو خوابم میومد واسه همین بعد از اینکه استاد حاضر غائب کرد یواشکی از کلاس جیم شدم با ساراو مهنازم هماهنگ کرده بودم که اگه مشکلی پیش اومد بم حتما زنگ بزنن
رفتم توی ماشینو صندلی رو خوابوندمو روش دراز کشیدم
با صدای ضربه ای به شیشه از خواب پریدم مسعود با نیش باز کنار شیشه ایستاده بود خمیازه ای کشیدم که تا ته حلقم پیدا شد سوئیچو چرخوندمو شیشه رو کشیدم پایین-سلام
-علیک سلام خوابالو شنیدم جیم فنگ زدی از کلاس استاد مُحبی
-اره خوابم میود
-خب بزار یه خبر خوش بت بدم
به ساعت نگاه کردم از ماشین پیاده شدم باید میرفتم کلاس بعدیم-بنال
-کلاس استاد کریمی کنسل شد
نیشم تا حلزونی گوشم واشد-اییییییییوووللل
خندید دوباره سوار ماشین شدم-تو دیگه کلاس نداری؟
-نه
-ماشین داری؟
-نه
کوفتو نه دیگه پرسیده بودم نمیتونستم بزنم زیرش-سوار شو برسونمت
اونم از خدا خاسته سوار شد حداقل تعارفی زحمت میشه ای چیزی
-کی به سلامتی این اق داداشت برمیگرده از دستت راحت شیم
با پررویی گفت-اگرم برگشته باشه من از این به بعد میخام با تو بیام
چه غلطا=غلط میکنی بچه پررو
-اخه تو ماشین تو بیشتر بم خوش میگزره
-هووووووو کاری نکن با لگد پرتت کنم بیرونا مسعودی
-چشم گردن من از مو نازک تره بیا بزن
تازگیا عوض شده بود نگاهاشم عوض شده بود گاهی وقتا بهم خیره میشد دیگه زیاد باهاش راحت نبودم
رسوندمش خونش و بعدم رسیده نرسیده به خونه نقشه هارو گذاشتم جلومو مشغول شدم
*********
امروز روز تحویل نقشه ها بود از نظر خودم نقشه ها عالی شده بودن این چند روزه از همه چی زده بودم ه بهش بفهمونم مال این حرفا نیستیو منم بیدی نیستم که با این بادا بلرزم حسابی صدای باباو نیما در اومده بود که چرا از اول دارم اینقد سخت کار میکنم منم فقط جواب میدادم-رئیسمون سخت گیره
با ضربه ی ارومی برای ورود به اتاق اجازه گرفتم بهراد حتی سرشم بالا نگرفت..چه کنیم دیگه بچه شعور درست حسابی نداره..اهمی کردمو نقشه رو گذاشتم جلوش…
دست بردو نقشه ها رو نگاه کرد سکوت برقرار شده بود میتونستم برق تحسینو تو چشاش ببینم درحالی که ذیرکانه نگاهم میکرد گفت-خودتون اینا رو کشیدید ؟
نه کورش کبیر از قبرش پاشده واسم کشیده
-بله چطور؟
شونه هاشو انداخت بالا-همینطوری گفتم
-خب این میتونه دو معنی داشنه باشه یکی کارم عالی بود دو کارم عالی بود
زل زد تو چشام-دوتاش که یکی بود
-خب بخاطر اینکه دومی نداره
-اعتماد به نفسم خوب چیزیه والا
-بله ولی نه برای همه
نفسشو داد بیرون-خب حالا میتونید فعالیت رسمی تونو توی این شرکت شروع کنید
متعجب گفتم-مگه قرار نبود دو هفته باشه
-مهم نیس میتونید شروع کنید
مهم نیس نه بگو از کارت خوشم اومده مغروووووور
قبل از اینکه از اتاقش شوتم کنه بیرون خودم پاشم که برم که صدای انکرد الاصواتشو شنیدم-من به شما گفتم برید بیرون
چه لحن امرانه ای داشت
–خیر امر دیگه ای دارین؟
-خیر
پس مرض داری بدبخت میخایی زنگ بزنم برات فارابی بیان ببرنت؟ زحمتی نیستااا…به جان تو
کفری شدم-پس میتونم برم؟
-بله میتونید برید
وقتی درو باز کردم طوری که بشنوه زیر لب گفتم-خدایا مریضا اسلامو شفا بده…امین
-چیزی فرمودید؟
-به درد شما نمیخوره
بعد درو بستمو اومدم بیرون ولی صدای خنده شو می شنیدم ای کوفت رو اب بخندی
نغمه-چیه باز مهندس زد تو برجکت؟
-از مادر زاده نشده
صدای بهراد از پشتم اومد-کی؟
ووووووویی این کجا بود دیگه
-چی کی مهندس؟
-همون که از مادر زاده نشده
فوضولم که هستی
-اهااااااان شما به روخودتون نیارید مهندس
یعنی فوضولی موقوف
*********
نغمه-اوا همه جمع شدن تو اتاق مهندسین تو هم باید بیایی
بلند شدیم-باشه بریم
-کجا برسم جیگر؟
-خب اتاق مهندسین دیگه
-اسگل جان تو مهندسی من که یه منشی بیچاره ام
در حالی که به اتاق مهدسین نزدیک میشدم گفتم-اینجا هر کی کار میکنه بدبخته
از حرکت ایستاد-وا،چرا؟
-چون قیافه ی نحس این مهندسو باید تحمل کنن
با پوشه ای که تو دستش بود یکی زد تو کلم-دلتم بخاد
-بله بله؟چی شنیدم؟شما هم بلــــــــــه نغمه خانوم؟
-منظورم که این نبود
-بچه گول میزنی پس منظورت چی بود؟
-ایشون منظوری خاصی نداشتن فقط گفتن که بهتره شما هم تشریف بیارید توی اتاق مهندسین که همه بد بختا جمع هستن
بر گشتم سمت بهراد عین جن میمونه اصلا این از کجا پیداش شد؟-اِ…بله….الان میام اقای مهندس
از کنارش عین موش رد شدمو نشستم روی یکی از صندلیا شکوهی که بغلم نشسته بود گفت-عجب سوتی بود!
اوووووپسک
-شما هم شنیدین مگه؟
-اره
به به ابرو نداشتم بر باد رفت بالاخره این غوزمیتِ مهندس اومد نقشه ی بزرگی پهن کرد روی میزو شروع کرد به توضیح دادن کرد صداش عین قُد قُد مرغ روی نروم بود دستمو زیر چونم گذاشت بودمو به نقشه نگاه میکردم به نظم رسید یه جای کار می لنگه اگه این یه پاساژه چرا بین مغازه ها جا برای عبور نیس چه اشتباه ضایعی خندم گرفته بود من میگم مهندس عقلش ناقصه عجب شاسگولیه ها البته همه ی قسمتاش اینجوری نبود-ببخشید مهندس شما احساس نمیکنید یه اشکال بزرگ تو این نقشه هس؟
همه نگاهشونو به نقشه دوختن خودشم با اعتماد به نفس کاذب گفت-خیر چه اشتباهی؟
-خب شما معمولا میرید خرید از تو در مغازه ها میرید تو یه مغازه ی دیگه یا از دیوارش میپرید تو یه مغازه ی دیگه؟
اخماشو کرد تو هم-خانوم سیامکی ما الان وقت شوخیو خندیدن نداریم
فکر کردی من عاشقو شیفته ی خندیدنتم…ولی عجیب وقتی میخندید خوشگل میشدا چش نخوری
-نخیر من با شما شوخی ندارم فقط یه نگاه به نمونتون بندازید بین مغازه ها برای رفتو امد جایی نیس که مردم عبور کنن
دوباره نگاها رفت روی نقشه دو ثانیه بعد همه شروع کردن به خندیدن
بهراد خودشم خندش گرفته بود ولی اصلا دلش نمیخاست بخنده ولی سیاوش بلند بلند میخندید بعد از چند لحظه که قیافه ی غضبناکه مهندس رو دیدن ساکت شدن همه رفتن به سمت اتاقشون ولی بهراد رو به من کرد-خانوم مهندس شما بمونیدو مشکلای این نمونه رو حل کنید
چـــــــی من ؟این که سه ساعت طول میکشه عقده ای میخاد تلافی کنه لابد
-مهندس نمونه باید از خودتون باشه
-بله ولی از اونجایی که شما بیکارین به شما میدم که بیکار نمونید
با حرص نمونه رو با وسایل جمع کردم خاستم برم که گفت-کجا؟
سر قبرت میخام سنگ قبرتو بشورم واست-برم اتاقم دیگه
-لازم نیس همینجا کارتونو انجام بدید
چشششششششششششم
دوباره وسایلو گذاشتم روی میز ومشغول کنم اوا خاک تو تنت کنن تو چرا ایرادشو گفتی؟نمیگفتی بلکه وقتی تحویل داد ابروش بره اه اه اه بی جنبه ی عقده ای
مشغول شدم از این رصم میگرفت که خودشو دوستش نشسته بودن دو متر اونور ترو میگفتنو هرهر میخندیدن باز به سیاوش که رفت برام چایی اورد بهراد که هر نیم ساعت یه بار میومد بالا سرمو اشکالای بنی اسرائیلی میگرفت منم هر دفعه جوابشو میدادم که دیگه کلا بی خیال شدو دیگه نیومد سراغم
ساعت ۷ شده بودو همه رفته بودن فقط من مونده بودمو بهراد و البته اکبر کشو قوسی به بدنم دادمو بلند شدم چون کارم تموم شده بود رفتم تو اتاقم تا وسایلو کیفمو بردارم وقتی برگشتم کلش تو نمونه ام بود جون من تا حالا همچین نمونه ای کشیده بودی؟-اقای مهندس من دارم میرم
-تموم شد؟
-بله مثه اینکه ساعت هفته
یعنی بچه خفه شو زیادیتم هس دو ساعت بیشتر کار کردم پررووو
-منم دارم میرم میخایین برسونمتون ؟
-خیر ممنون ماشین دارم…خداحافظ
منتظر اسانسور بودم که اونم با قفلو…اومد اسانسور رسید اهاااااا حالا صب کن تا اسانسور بیاد مهندس جوووون زود سوار اسانسور شدم و دگمه ی ۱ رو فشار دادم برا خودم بشکنی زدم اسانسور طبقه ی ۱۰ ایستاد در باز شد چشام شصتا شد این چجوری با این سرعت خودشو رسوند خون اشاما هم با این سرعت حرکت نمیکنن همونجور که نفس نفس میزد اومد تو لبخند پیروز مندانه ای روی لبش بود لبامو فشار دادمو نگاهمو دوختم به شهر قشنگ اصفهان که زیر پامون بود اسانسور ایستاد بهراد یه نگاه به من کرد منم زودتر اومدم بیرون تو بهراد مشغول حرف زد با یه مرد میانسال شد احتمالا مال همین برج بود
ماشین بهراد جلوی ماشین من بود چه تفاوتی من یه ۲۰۶ داشتم اونم که بی ام دبلیو ام ۶ قشنگش برق میزد ولی حیف که ماشینش زیادیش بود نگاه شرارت باری به تایرای ماشینش کردم…ااااااخی چه تایرای مامانیو قشششششششنگــــــــــی ..به به… ولی زیادی باد نشدن ؟بزار یکم بادشو خالی کنم به جای اون لطفی که بهراد واسه نمونه ها بهم کرد بالاخره منم باید جبران خوبی هاشو بکنم خم شدم یعنی دارم بند کتونی هامو میندم گیر سرمو از موهام کندمو….جیزززززز….ااااخی من نمیخاستم اینقد کم باد شن که..ای بابا …اشکال نداره خودش میاد زحمت میکشه بهرادی جوووون و یه تایر مامانی دیگه میزاره صدای صحبت بهرادو شنیدم سر اکیو ثانیه دیگه اوایی اونجا نبود….
تقریبا سه ماهی میشد که توی شرکت این یارو بهراد غوزمیت کار میکردم بعد از اون روز که تایر ماشین نازینشو پنچر کردم انگار فهمیده بود کار من بوده چون کلی بلا سرم اورد که البته منم بی جواب نزاشتم خلاصه حکایتمون شده بود حکایت تامو جری انقدر توی شرکت مغرورانه رفتار میکرد که هر کی ندونه فکر میکرد ایشون ولادیمیر پوتینه
یه روز خسته و کوفته از شرکت اومده بودم که ماشین دایی بهرامو دیدم جلو در خونه هل هلکی ماشین پارک کردم چون حسابی دلم براش تنگ شده بود با کلید سریع درو باز کردمو گوله خودمو انداختم تو-سلاااااااااااااااااام سلااااااااااام من اومدمممممم
اولین نفر که دیدمش بهرام بود پریدم بغلش-بهراااامی عجبی ما چشممون به جمال شما روشن شد
خندید-چطوری وروجک
-شما بهتری پس مارو فراموش نکردی نه؟
-مگه میشه تو ی فسقلیو فراموش کنم
با هم رفتیم توی هال نیما وقتی دید من تو بغل بهرام هستم گفت-خرس گنده بیا پایین خجالت بکش
زبونی براش در اوردم-حسوووووود حسودیت میشه داییم منو دوس داره بغلم میکنه؟
-واقعا که کاشکی یکیم بود مارو بغل میکرد بعد با حالت با نمکی به بهرام اشاره کرد
-اخه شاسگول جان من عین پر سبکم ولی تو که بهرام بغلت کنه موتورش میاد پایین اول جوونی علیل میشه
-بهرام خیلیم دلش بخاد بعد رو کرد به بهرام -مگه نه بهرام جون
-نخیر اصلا مگه مغز خر خوردم توی نره غولو بغل کنم؟
بلند خندیدمو دستمو جلو بهرام گرفتم-بهرام جونم بزن لایکووووو
دستامونو به هم زدیم نیما روترش کرد-اه اه نخاستیم من اصلا میرم بغل یکی دیگه
با شیطنت گفتم-نیمووولی منظورت از یکی دیگه سوگل جونته دیگه؟
نیما لبخند تصنعی زد-عزیزم ما که به هم میرسیم؟نه؟
-نه تو به سوگل جونت میرسی
همه خندیدن نیما-اونوقت شما به کی میرسی؟
به مهندس بهراد جووووووونم یهو مخم فعال شد…کی؟…من کیو گفتم؟..بهراد غوزمیت این وسط چه ربطی داشت؟منم حالم خوش نیستا..نمیدونم چرا این چند وقته هی بهش فکر میکنم و هر مردیو با اون مقایسه میکنم نه که خیلی هم تحفه ست من که بهش فکر نمیکنم خودش اصرار داره بیاد تو ذهنم…والا..من چی کار دارم به جوون مردم-ما از اون جی اف خوشگلا نداریم که
بعد رو کردم به بیتا جون –بیتا جون چه خبر؟
لبخند شیطونی زد-خبرای خوووب
-ا؟به ماهم بگین کیفور شیم بعد نشستم بینشون با شونم زدم به بازوی بهرام-خبریه کلک؟
لبخند شیطونی زد-اومدیم خواستگاریت
-ا؟مبارکه حالا این دوماد خوشبخت کیه؟
نیما با حالت مسخره ای ابروشو داد بالا-خوشبخت؟مطمئنی؟مگه اون بیچاره ای که با تو میخاد زندگی کن خوشبختم میشه
-نه سوگل جون خوشبخت میشه
-بَعَ…تو چرا هی بحثو میکشی سمت اون بدبخت؟
-اهاااااااا دیدی خودتم به بدبختیش اعتراف کردی
سیبی که توی بشقاب روبه روش بودو پرت کرد سمتم-ایشالا حنااااق بگیری بچه که هیچ حرفی تو دهنت نمی مونه
گازی به سیب سرخ هوس انگیز زدم-دستت درد نکنه نیمول سیب خوش مزه ایه
بعد گرفتمش سمت بیتا-بیتا یه گازی بش بزن
خندید-نه تو بخور بسکه حرف میزنی ساکت شی
نیما که حسابی دلش پر بود قاه قاه خندید دهنمو کج کردم-هه هه دهنتو ببند مگس میره توش
بعد رو کردم به بیتا-دستت درد نکنه بیتا این چیزا تو مرام شما هم بودو ما نمی دونستیم
نیماهنوز داشت میخندید-بهرام قربون دستت یه سیب بکن تو حلق این خوش خنده
-با کمال میــــــــــل بعد تندو تیز قبل از اینکه نیما به خودش بیاد سیبو کرد تو دهن نیما-ااااااخیش قربون دایی با مرام خوشگلممم برم بعد یکی زدم پس گردن بیتا-نه مثه بعضیااا
بیتا در حالی که گردنشو ماساژ میداد-بشکنه اون دستت
یکی دیگه زدم-زبونتو گاز بگیر حالا بگین خبرتون خوبه یا بد؟
بهرام نیشش باز شد-ادم بفهمه داییش داره متاهل میشه خوش حال میشه دیگه
-نــــــــــــــــــه!!!
-چرااااااااااا
ذوق کردم-جون من؟
-به جون عزیز فسقلی
پریدم را هوا-ایــــــــــــوووول یه عروسی افتادیم دلم لک زده بود واسه یه عروسی درست حسابی حالا کی هس؟
نیما-چرا تو ذوق میکنی قرار شد بچه هارو نیارن
-ااااای واای مامان ما نیما رو پیش کی بزاریمو بریم عروسی حیف شد نیمولی حالا کی عروسی تو؟
با حرص فقط نگام کرد یعنی خفه میشی یا خفت کنم
منم که مظلوم ترجیح دادم خودم خفه شم تازه یادم افتاد به ماشینم نشستم کنار نیماو دست انداختم دور گردنش-داداشی جووونم حالت چطوره؟
-از حالا بگم من خر نمیشمااا
-ای بابا ادم میاد دو کلوم قربون صدقت بره لیاقت نداری که
-اخه من که میدونم وقتی تو مهربون میشی یه چیزی می خای از ادم من خر نمیشماااا
-ای بابا بزار خر شی بعد شروع کن به اعتراض
-پیشگیری بهتر از درمانست
-داداشی سوگل قربون اون دستو پای بلوریت برهههه
-عین کنه می مونی چی میخایی؟
-داداشی میری ماشینمو بزاری تو پارکینگ
-یکم التماس کن
-بمیرمم التماس نمیکنم
پاشد-چه کنیم که من زیادی بخشندم
-قربون داداشی خلم بره
-بله بله؟چی شنیدم؟
-هیچی عزیزممم هیچی
-اره جون خودت…سوئیچ
سوئیچو دادم و رفتم لباسامو عوض کردم از پله ها ویژژژژی اومدم پایین-کیلیلــــــــی مبارررررررررررکههههه راستی
بیتا-ایشالا شما هم ایضا
-نه جون تو واسه من از این دعاها نکن مثه خودت بدبختم میکنی..راستی بیتا تسلیت میگم
-ممنون که همدردی میکنی
-اشکال نداره دست از پا خطا کرد منو خبر کن دوتایی حسابشو با دمپایی میرسیم
-باشه زنگت میزنم
بهرام-چی شد جغله تو که با من تو یه جبهه بودی
-خب حالا تجدید فراش کردم دیگه
-مگه ازدواجه؟
-تو همین مایه ها
بعد از یه ساعت بلند شدن که برن تعارفای مامانم اثری نداشت…خب معلومه دیگه شب شده و خونه خالیو دوتا جون پرانرژیو…استغفرالا…پس مامانجون اونجا چیکارس؟
**********
-خانم لطفا کارتونو بهتر انجام بدین این چه وعضشه؟
-خب اخه اون نمونتون درست نبود منم مجبور شدم…
-لطفا برا من بهونه نتراشین
-بهونه چیه اقای مهندس شما کارتون اشتباه بود منم درستش کردم
بفهم دیگه اشگول جون حقیقت عین ته خیار تلخه
نقشه هایی که دستش بودو انداخت رو میزمو رفت بیرون
منم خرما دلم واسه این مهندس سوخت بسکه دوستش دارم این کارو کردم..چی؟من الان چه زری زدم!؟دوستش دارم؟کیو؟بهرادو؟اینم حرف بود من زدم؟من بهرادو دوست دارم؟عمراااا؟یه درصد فک کن… دلم یه حالی شد واسه اینکه از فکر بیام بیرون بلند گفتم -اه اه این با اون عقل مشنگ مانندش چه جوری مهندس شده
-همونجور که به شما مدرک دادن راستی چه جوری دادن؟
خیرو خوشی نبینی تو از کجا پیدات شد بت یاد ندادن بدون اجازه نباید بیایی تو اتاق-بله؟
بله و بلا این وسط بلت کجا بود آوایی خر
ابروشو انداخت بالا –سوال پرسیدم ازتون
اِ بیست سوالیه؟بپرس عزیزم جواب میدم-بفرمایید سوالتونو؟
-چه جوری به شما مدرک دادن
-به سختی
-همون دیگه به سختی
بعد ابروشو با حالت قشنگی انداخت بالا-با اجازه
اجازه ی مام دست شماست عزیزم هنوز گیج حالت قشنگش بودم که در بسته شدو رفت بیرون اوه چه عطر خوبی داشت بینیمو از عطرش پر کردم یه بوی تلخو مردونه یهو چشمم افتاد به نقشه ها عجب نقشه های قشنگو مامانی هستن یکم خراب کاری روشون بکنم چه طوره؟…خراب کاری که نه یکم تغیرای خوب خوب … خوبه هنوز با مداده
مدادمو برداشتمو با ذوق افتادم به جونشون اندازه هایی رو که زده بودو عوض کردمو دوباره سر جای قبلیشون گزاشتمو با هیجان منتظر شدم که رئیس خوگشلو خوشتیپمون بیاد ۵ دقیقه بعد بدون حتی در زدن اومد تو
بفرما تو دم در بده عزیزم….اه کشتی منو نمیدونم چرا هی به این غوزمیت میگم عزیزم اخه این کجاش عزیز منه؟ته قلبم یه جوری شد تا اومدم به این حس جدید پی ببرم دیگه نبود بی خیالش شدم
بهراد نقشه هارو برداشت وقتی درو باز کرد که بره زیر لب گفتم-به سلامت
شنید ولی بدون عکس العمل رفت بیرون
دوباره بیکار بودمو داشتم مگس میپروندم که بهراد دوباره پرید تو اتاقم ..بی تربیت…عصبانی بود خب شاید فهمیده بود من اینکارارو کرده بودم نقشه هارو گذاشت روبه روم-این نقشه ها اندازه هاش اشتباس باید درستشون کنید
-مهندس این نقشه هارو باید بدین بخش محاسبه نه من
-من اینجا رئیسم پس هر کاری که من میگم رو انجام میدید و تا تموم نشدن این نقشه از شرکت بیرون نمیرید
اوه اوه دیگه مطمئن شدم که فهمیده کار منه واااااااااایی آوای خر شاسگول مگه نمی خاستی امروز مرخصی بگیری واااااااایی از دست تو حلوای خودمو بخورم ایشالا سنگ قبرمو بشورم ایشالا حمدو سورمو بخونم ایشالا
داشت از در میرفت بیرون که رو کرد سمت من –خانوم مهندس جواب های هوی است اینو یادتون باشه
-اِ شما معلم هم بودینو من نمیدونستم
-خب ایشالا شما دیگه فهمیدین و از اتاق رفت بیرون یعنی خااااااک امروز عروسی دایی بود خیر سرم حالا ساعت چنده؟۱ تا اینارو تموم کنم ساعت میشه ۴ من ساعت ۲ وقت ارایشگاه داشتم چند دقیقه فکر کردم من عمرا برم از این معذرت خاهی کنما اصلا بزار ببینم من اصلا یه ماهه مرخصی نگرفتم غلط میکنه بم نده،نده دفتر دستک درپیتشو میریزم به هم اهااا خودشه آوایی مصمم بلند شدم در زدم کسی جواب نداد دوباره در زدم ایشالا مهندس سقت شدن-نغمه مهندس کو؟
بیخیال در حالی که صندلی چرخ دارشو میچرخوند گفت-دَدَر دودور
-اِاِاِاِ نه باباااااا بعد بلند خندیدم
صندلیشو نگه داشت-مررررررررگ بگو با هم بخندیم
سرخوش دوباره خندیدم پرونده ایی که روی میزش بود پرت کرد تو صورتم-ببند نیشووووووووو
-چشششششششششششششم
بعد چرخیدم و راهمو کج کردم سمت اتاق سیا جوووون در زدمو با بفرمایید رفتم تو اتاقش
به صندلی اشاره کرد-بفرمایید
-نه ممنون..ام.. میخاستم مرخصی بگیرم
لبخندی
نظرات شما عزیزان:
تاريخ : چهار شنبه 18 تير 1393برچسب:بهترین سایت رمان٬ رمان٬ رمان اسمان مشکی٬ رمان ایرانی٬ رمان زیبا٬ رمان عاشقانه٬ رمان قسمت قسمت٬ رمان و داستان٬رمانی ها,
ارسال توسط بارانــــ
آخرین مطالب